| سیدجواد قضایی| مهمان بودیم. من و پسرخالههایم وحید و محسن توی اتاق داشتیم در مورد بابابزرگ حرف میزدیم. محسن کلاس سوم میرفت و چون دوسال از ما بزرگتر بود، برایمان حکم اینترنت را داشت و هرچه نمیدانستیم از او میپرسیدیم. وحید گفت: چرا بابا بزرگ یه وری میشینه روی زمین؟ با هیجان گفتم راست میگی! تازه بعضی وقتا گشادگشاد راه میره! وحید گفت: یه بار خودم شنیدم به بابا گفت ترموستاتش درد میکنه. دونفری رو به محسن کردیم و گفتیم ترموستات یعنی چی؟ محسن کمی سرش را خاراند و گفت یه چیزیه توی عصای بابابزرگ. گفتم بریم ببینیمش؟ دویدیم توی حال. وحید همین که رفت جلوی بابابزرگ ایستاد و گفت: ترموستاتتو نشونم بده، سیلی محکمی خورد. وحید خودش را انداخت روی زمین و شروع کرد به گریهکردن و داد میزد: نمیخواستم بخورمش که. بابای وحید دستش را گرفت و برد توی اتاق. محسن همچنان سرش را میخاراند و من داشتم به این فکر میکردم که باید منبع اطلاعاتم را عوض کنم.