شادی خوشکار| کدخدا گفته بود ما از ظلم جهیدیم، جهیدیم، جهیدیم رسیدیم به آب و ماندیم. 12خانوار بودند در پسابندر که صخرهای پیش رفته در دریاست. در پلاس زندگی میکردند. 12خانه داشتند، 3کشتی و مغازهای و انباری. 3-4ماه در سال ماهی صید میکردند و باقی سال از ماهیهایی که در انبار ذخیره کرده بودند، روزگار میگذراندند. «اما اگر من کشتی را توصیف نکنم، شما فکر میکنید کشتی نوح است و اگر نگویم که ماهیهای انبار گندیدهاند و سوسک و کرم زیر و بالای لاشههای نیمهگندیده ماهی میرود و میآید و اگر نگویم که خانههایشان چه شکلی است، شما کیفیت زندگی آنها را نمیبینید. فقط آمار میبینید. استادم، پروفسور فیشر را 10 روز با خودم بردم به پسابندر، چون گفته بود زیاد به کیفیات پرداختهای. آنجا را که دید قانع شد.»
محمود زندمقدم سههزار کیلومتر راه رفت، از تهران به بلوچستان و به قول خودش وارد بدایت تاریخ شد، 50سال در آنجا ماند و از محرومیت و سختی زندگیشان گزارش داد و نوشت. کتاب نوشت، 7 جلد حکایت بلوچ که خود اثری است هم مردمشناسانه و هم تاریخی و هم جامعهشناسانه و هم یک اثر ادبی. او راه ساختن دانشگاه را هم در بلوچستان هموار کرد: «گفتم اینجا اول تاریخ است و شاید انسان زندگی را در نخستین روزهایش اینطور شروع کرده باشد. این کپرها و پلاسها، چهرهها و روابط.» 23-22 ساله، در سازمان برنامه تنها کسی بود که داوطلب شد آماری از هزینه و درآمد مردم بلوچستان تهیه کند. با یک جیپ کروکی که بازمانده آمریکاییها از جنگ دوم جهانی بود به سوی بلوچستان راه افتادند.
«تا حدود اصفهان جاده آسفالتی بود، بعد شوسه شد ولی همچنان رفتوآمد راحت بود. یک شب ماندیم و دوباره حرکت کردیم. هیچوقت در آن مسیر که تمامش آفتاب بود و شن و ماسه، درختهای لیمو و گلهای بهلیموی بم را فراموش نمیکنم. افسوس در سفرهای تازهای که رفتهام چیزی نمانده بود از آن باغها و کوچهها. بعد از این مسیر، شوره گز بود، جاده باریک سنگچینی که انگلیسیها ساخته بودند به سمت زاهدان و آنقدر باریک که اگر اتومبیل ذرهای میلغزید راست یا چپ، در شنوماسه
فرو میرفت.»
زندمقدم میگوید وارد جزییات نمیشوم اما قصهاش، داستان بلوچستان پر از جزییات است و زبان کتاب آهنگین و شبیه یک موسیقی که خواننده را میبرد تا شخصیت بلوچ را نشانش دهد. لاغر و ضعیف که نشان سالیان گذرانده است و لباسهایی خاکیرنگ و گردنبند طبی نشسته و میگوید وارد جزییات نمیشوم، اما صحبتهایش هم پر از جزییات و تصاویری است که به سادگی در ذهن نقش میبندد: «وارد زاهدان که شدیم، یک آسفالت لختی و دو جوی پر از لجن و یک پمپ بنزین دیدیم که قرابت مدرنیسم و تمدن بود. بعد از آن رسیدیم به چهارراه چهکنم. نام بامسمایی است، آن منطقه هیچجایی ندارد که جوانها بروند، در این چهارراه جمع میشوند و مدام میگویند چه کنیم تا شب میشود و راه میافتند سمت خانهشان. عرضهکنندگان روسپیها هم آنجا میآمدند. در کتاب
نوشته است:
رسیدیم به چهارراه چهکنم؟ مرکز شهر زاهدان. قدم به قدم ایستاده بودند مردها، همه جوان و میانسال. زل زده بودند بعضی به خیابان، مانند پیادههای فلزی چراغهای خاموش راهنمایی و عدهای دونفر دونفر، سهنفر سهنفر، پچپچ میکردند با هم. سرهاشان نزدیک یکدیگر پرسه میزدند تک و توکی، خاموش و پاکِشان، مثل انزوای اشباح در اسارت چهارضلعی چهارراه...
«چابهار آن روز چهار محله داشت با درختهایی بلند و سرکش که شاخههایشان برگشته و رفته بود زیر ماسهها و از آنسو درآمده بود. دیگر از این درختها نیست. در این چهار محله همه خانهها کپر بود یا پلاس. با موی بز یا حصیر خرما. میان آن همه، یک خانه خشت و گلی پیدا کردم که در داشت. پرسیدم این خانه کیست؟ گفتند حسینخان آژان. بلوچها میگفتند میهمان پناهنده است و ما حافظ جانش هستیم در بلوای آن روزگار. در رأس طوایفشان، سردار بود چون عملکردشان تا آن زمان گریز بوده و جنگ. کسی باید آنجا مینشست که توانایی جنگآوری و دفاع و آمادهکردن داشته باشد. آنها به خاطر اقتصاد پوچ یا به همسایهها حمله میکردند یا به یکدیگر. در این میان، از کرمان سالی 2بار هم قشون قاجار میآمده برای مالیات گرفتن از این مردم و آنچه داشتند جمع میکرد و میبرد. حسینخان صاحب خانه، لباسش را طوری به دیوار زده بود انگار که تویش یک آژان ایستاده جلوی رویمان.
گفتم چطور آژان شدی؟ گفت کلاس پنجم مدرسه شاپور بودم که یک روز رئیس شهربانی آمد و پرسید کسی نمیخواهد پلیس شود؟ میفرستیم با هزینه دولت شبانهروزی تهران درس بخواند، درجه میگیرد و برگردد. من رفتم و قبول شدم و برگشتم.»
دانشگاه بلوچستان
محمود زندمقدم در حیاط خانهای در موقوفات ایرج افشار نشسته، در دیدار و گفتوگوی مجله بخارا و میگوید: «بلوچستان اهمیت استراتژیک دارد، شاه برای همین دستور داد هر سه ماه یکبار شورای امنیت ملی در آنجا تشکیل شود. در آن شورا نخستوزیر و پنج وزیر ارشد بودند و کارها را پیگیری میکردند. به خاطر پروژهای که در سازمان برنامه داشتم و بر مسائل منطقه نظارت میکردیم، از من دعوت میشد که در آن شورا از عقبماندگیهای آن منطقه گزارش دهم. در جلسه بعدی شورا، وزیر مربوط آن میآمد و باید جواب میداد. در آن جلسات بود که گفتم باید در بلوچستان دانشگاه تأسیس شود.»
مقدم داستانش را پشت سر هم تعریف میکند و میگوید برای اینکه دیگر سوال نپرسید همه را میگویم: «من تقریبا همه بلوچستان را رفتهام. هنوز عادتهای آن روزها برایم مانده. باید ساعت 2 صبح بلند میشدیم و راه میافتادیم. همکارانم میگفتند این رئیس ظالم است. 2صبح راه میافتادیم چون آفتاب که به کویر بتابد، میشود اقیانوس، ماسهها به موج درمیآیند و رفتن مشکل میشود اما سرما کویر را سفت میکند. سعی میکردیم بخش کویری را در شب بگذاریم اما با این تلاشها بارها در شنها
فرو رفتیم. مشکل این بود که جک هم نمیشد زد، باید خار جمع میکردیم و میگذاشتیم زیر جک. با چه زحمتی. آن اوایل برای راهنما هم مشکل داشتیم، در کویر مثل این است که در اقیانوسی با یک قایق چوبی ماندهای. کمکم حواسم را جمع کردم که آنها چطور نشانی میدهند و یاد گرفتم. طی این سفرها یکروز از کدخدای اسپکه (که ده بزرگی است و بلندترین درختهای خرما را دارد) به اسم کدخدا جهل از هیچان، پرسیدم میان این خدمات دولت، کدامشان بهتر است؟ گفت مدرسه، چون هر کسی به مدرسه رفت و آمد، دیگر تفنگ به دست نگرفت که برود سر گردنه و غارت کند.
مدرسههای آنجا را وقتی جاده را به قول بلوچها «راست میکردند به سمت چابهار» ساختند، برای هر دهی که جمعیتی داشت دستور دادند مدرسه بسازند و وظیفهها را گذاشتند که درس بدهند.
رسیدیم به هند چابهار، وکیل چابهار گفت دو شتر بیاورند و به مدیر مدرسه گفت استاد را ببر و اطراف را نشان بده. یک مشت درخت نشانم دادند، درختانی که بازمانده جنگلی بود و میگفتند «خروسی را اگر ول میکردی این طرف یکسال طول میکشید تا از آن طرف جنگل بیرون بیاید.» جایی برای ماندن نبود و این مدیر من را جاهایی میبرد که مدرسه بود تا اتاق داشته باشیم شب بمانیم.
در تز دکترایم با توجه به شناختی که از بلوچستان داشتم نوشتم که زیربنای توسعه در مناطق عقبافتاده فرهنگ است و تا فرهنگ نباشد توسعهای نخواهد بود. یکبار هویدا در جلسه شورای امنیت ملی پرسید به نظرت کدام کار برای این منطقه بهتر است؟ گفتم دانشگاه بسازیم. دانشگاه زمینه توسعه است و همچنین مدرسهها باید تقویت شود تا دانشآموزان آن به دانشگاه بیایند. وزیر علوم به من خندید، گفتند در دانشگاه تبریز و اصفهان ماندهایم. من با ناراحتی به دفترم رفتم. یک آقایی آمد گفت من رئیس اداره دوم ارتشم، شما خیلی ناراحت شدید. گفتم از این سفرها و کارها خسته شدهام. گفت تو بروی این مردم چنین آدمی را از کجا گیر بیاورند. یک کاغذ بنویس تا من برای مقامات وقت ببرم. نوشتم دانشگاه مشعل است و ما اینجا در ظلماتیم. هفته بعد امریه صادر شد که دانشگاه ساخته شود. یکبار دیگر هم برای سهمیه بلوچها امریه صادر شد. چون من گفتم که نمیشود ما اینجا دانشگاه داشته باشیم و مردم بلوچستان فقط شاهد رفت و آمد دانشجویان دیگر باشند و خودشان نتوانند وارد دانشگاه شوند. 40درصد سهمیه برای دانشجویان بلوچ گرفتیم.
کمکم چهره مدرسههای بلوچستان هم عوض شد. بعد رفتیم سراغ دانشگاه دریایی چون اقتصاد بلوچستان آن زمان کشاورزی که نبود، اتفاقی بود. ترانزیت هم آن زمان نبود و با آن کشتیها اقتصادی نبود. آن هم با هزار زحمت درست شد.»
او بعد از 50سال کار در بلوچستان، 3سال هم در بشاگرد کار کرد که حاصل آن جلد هفتم مجموعه حکایت بلوچ است. اکنون 4جلد این مجموعه که در انجمن آثار و مفاخر فرهنگی منتشر شده در دسترس است. قرار است
7 جلد آن در انتشارات دنیای اقتصاد بهزودی منتشر شود. زندمقدم درباره بشاگرد میگوید: «بشاگرد مسیری است که بلوچها از کرمان راه افتادند، کوهستان را طی کردند و از جنگل جازموریان وارد بلوچستان شدند.» میگوید دیگر نمیتوانستم، اگرنه باز هم به بلوچستان میرفتم.
نخستینباری که از بلوچستان به تهران برگشته بود و متاثر از وضع آنجا، پدرش گفت: این سرنوشتی است که خدا برایت درست کرده، دنبالش برو و متاثر هم نباش. حرف او خیلی موثر بود.
درباره نثر کتاب
بیست سال پیش، دکتر حسین مهدوی درباره نثر «حکایت بلوچ» نوشته است: «حکایت بلوچ روایت عشقی است به مردم و فرهنگ بلوچ و از آن مسیر عشق به مردم و فرهنگ ایرانزمین، اما این یک عشق خام یا کور نیست؛ عشقی است سنجیده و حسابشده از سوی جامعهشناسی ورزیده که هر کجا که باید همچون یک زیستشناس واقعیات را زیر میکروسکوپ میبرد یا همچون یک جراح با بیرحمی آن را میشکافد. از فقر و بدبختی و عقبماندگی بلوچ بهعنوان میراث فرهنگی بت نمیسازد، برعکس علیه تمام حکومتهایی که این فجایع را به یادگار گذاشتهاند، ادعانامهای تنظیم میکند، استوار بدون توسل به شعار دادن و ناسزاگویی یا عوامفریبی.» او نوشته است این کتاب یادگار سالها کار زندمقدم در دفتر برنامهریزی و بودجه استان سیستانوبلوچستان و بعد در مرکز پژوهشهای خلیجفارس و دریای عمان و بالاخره در سازمان توسعه این استان است. این کتاب در ظاهر حکایت بلوچ بهصورت یادداشتهای پراکنده از چند سفر به خواننده عرضه میشود: «جلد اول این سفرنامه که پس از 6سال انتظار از زیر چاپ خارج میشود، مربوط به سه سفر است که در سالهای 1343 و 1345 اتفاق افتاده است. جلد دوم و نیز جلد سوم و چهارم به ترتیب گزارشهای سفرها را ادامه میدهند تا سال 1370. با این همه حکایت بلوچ یک سفرنامه عادی نیست. در درجه اول یک متن ادبی- علمی است، با سبک و شیوه نگارشی کاملا ویژه. بهکار بردن فصل در اول جمله نخست ممکن است قدری نامأنوس به نظر برسد ولی چیزی از زیبایی متن کم نمیکند... علاوه بر زیبایی نثر که گهگاه به شعر آزاد نزدیک میشود، عبارات، لغات، صفات و تشبیهات همه طوری به کار گرفته شده که حال و هوای منطقه را به خواننده منتقل میکند.»
زندمقدم میگوید نخستین کسی که درباره نثر کتاب صحبت کرد، شاهرخ مسکوب بود. «گفت چه کردی که میتوانی این را بنویسی که هم شعر است و هم نثر است. به او گفتم که من تصمیمی برای ساختار کتاب نگرفته بودم و این یک اتفاق بود. اما زمینههایی داشت. کلاس پنجم که بودم معلم موسیقیای داشتیم که هر بار قطعهای ویولن مینواخت و ما را با نتها آشنا میکرد. او به ما یاد داد که چگونه هر واژه، یک نت است و مجموعهاش یک ملودی است و هنر است که بتوانی با مجموعه ملودیها نت بسازی. این زیربنا بود، بعد از آن من حافظ میخواندم و دنبال شگردهایی بودم که به کار برده بود. شگردهایی که توانسته چنین حماسه و تاریخ و قصه و افسانه را به هم بیامیزد در نمونهای از نغمه و ملودی:
مگر که لاله بدانست بیوفایی دهر
که تا بزاد و بشد جام می ز کف ننهاد
این جستوجو را همیشه داشتم. از کتابهایی که از این نظر رویم تأثیر داشت، ترجمه فارسی تورات و اشعار و ادبیات کلاسیک ایران بود. در نوشتن کتاب حکایت بلوچ چندینبار متن را تغییر دادم تا به نثر دلخواه برسم. دیدم در این سفرها همیشه در راه بودیم و صدای ماشین و جاده ناهموار و پلکانی بود و تکانها و آفتاب و کویر. این مجموعهای است که وصفش بیان خاص میخواهد، آنقدر جستوجو کردم و نوشتم که این مجموعه از کار درآمد، عدهای پسندیدند و عدهای نپسندیدند.»
مسکوب درباره نثر کتاب مینویسد: «خیلی هم خوب نوشته: کوتاه، خشک، خشن، به سختی طبیعت و زندگی همان سامان با تکرار پیاپی فعلهای ضربی و چکشی در اول جمله و خلاف معمول که اول آزار میدهد و بعد عادی و حتی خوشایند میشود.» و «کتاب تکنگاری جامعهشناختی یا سفرنامه، جغرافیای انسانی، تاریخ، کشاورزی، اقتصاد و معیشت و چیزی اینگونه هیچیک از اینها نیست و همه اینهاست. آدمیزاد بینوای جانسخت است و طبیعت سنگدل خسیس و کشمکش و دردناک. این دو و نویسندهای که قصه به جان آزموده این درد را روایت میکند. از حماسه افسانههای عاشقانه و آداب و عقاید مردم تا حکایت خشکی و رنج بر خاکی فقیر و زیر آسمانی ستمکار. اینها همیشه بوده و هست؛ ولی چیزی که تازگی دارد چگونگی روایتی است که میخوانیم و شیوه بیانی که دستاورد تازهای است در زبان فارسی. کافی است خواننده چند صفحهای حوصله کند و به شگرد نگارش نویسنده آشنا شود تا خود را به راوی بسپارد و تا آخر پی او بدود.»
دهباشی در بخش آخر جلسه، از کتاب دیگری میپرسد که حاصل پژوهش مقدم است. کتاب قلعه از زندگی زنان شهرنو. قلعه یک کار پژوهشی است که زندمقدم به پیشنهاد ستاره فرمانفرماییان آن را نوشته است. حکایت قلعه نامیدن آن را مقدم از زبان یکی از زنان قلعه میگوید: «گفت سابق، اینجا یک محله بود وسط خیابان، من 7ساله بودم که مرا فروختند. کمکم جمعیت دور محله جمع میشد و مزاحم میشدند. زاهدی گفت برای محله دیوار و دری بسازند و آژانی هم کنار در نگهبانی میداد، این شد که زنها به آن گفتند قلعه زاهدی.»
پروژه این کتاب در سه بخش بود که بخش شهر نو را زندمقدم انجام داد: «کسی آنجا نمیرفت. با رئیس کلانتری آنجا مشورت کردیم گفت اشکالی ندارد، برو ولی من مامور همراهت نمیفرستم چون خانمها جواب درست نمیدهند و باید کاری کنی که به تو اطمینان کنند. من مشغول شدم و فرمهای موسسه را پر کردم و اطلاعات لازم برای پژوهش را تهیه کردم و بعد دیدم آنجا جای بکری است بهخصوص که دو تا تئاتر داشت و از نظر مردمشناسی خیلی مهم بود. نور تئاتر چراغ توری بود و من در تاریکی دفتر میبردم و درشتدرشت گفتوگوها را مینوشتم. مسأله دیگر زبان خاص آنها بود، یکی از دوستان که زبانشناس برجستهای است به من تلفن کرد و گفت در این کتاب یک زبان مرده را زنده کردی.»
او کتابهایی نوشته که آنها را گم کرده است. مثل کتابی درباره کردستان: «یک روز بازرگان گفت تو روی عشایر و طوایف کار کردی، برو در کردستان و ببین این مردم چه میخواهند، من هر کسی را فرستادم نتوانسته بفهمد. من 2سفر با اتومبیل خودم رفتم. یکی از شانسهای زندگیام هم آشنایی با چمران بود. آنها را یادداشت کردم اما قسمت عمدهاش گم شده.» تازگی در
زیر و رو کردنها، فهرستی پیدا کردم از بزنبهادرها و چاقوکشهای نامآور آن زمان. هر زمانی که رئیس کلانتری قوی بود آنها راهی نداشتند اما هر زمان که ضعیف بود سر بلند میکردند.
مقدم میگوید نثر مثل موسیقی است، یک چیز شخصی است. مثل یاحقی که موسیقی خود را دارد این هم لحن کارهای من است.
آثار او بهخصوص حکایت بلوچ، مورد توجه استادان رشتههای مختلف قرار گرفته است. میگوید مجموعهای از 40-30 مقاله درباره حکایت بلوچ نوشته شده، مقالههای مردمشناسی، جامعهشناسی، تاریخ، اقتصاد و بهخصوص زبانشناسی. «مردم بلوچ آخرین مردمیاند که به زبان پهلوی میانه صحبت میکنند. گفتهاند این مجموعه به بلوچها هویت داد و بعضی دانشگاهیان میگویند ما پیش از این فکر میکردیم آنها عرباند.»
سالها زندگی در بلوچستان آن هم از ابتدای جوانی برای کسی که اهل آن منطقه نیست، یک روحیه خاصی میخواست. همانطور که مقدم میگوید، همراهی با مردمی از فرهنگی متفاوت هم زمینهچینیهایی میخواهد مثل اینکه: «روحیه خاصی میخواهد در آن شرایط کارکردن، من شبها در پلاسشان میخوابیدم، جایی که موش و کک و سوسک داشت. همه اینها را تحمل میکردم، با آنها چای میخوردم، چایهایی که نصفش شن بود. اما از دوری از تهران ناراحت نبودم. حتی خوشحال هم بودم. برای همین امروز هم در خانه خودم دور از همه و تنها هستم.»