یادم، تو را...
 

 

مهدی توکلی‌تبریزی|  همیشه در زندگی باید جایی باشد که آدمی تکه‌ای از جانش را آن‌جا بگذارد برای روزهای دلتنگی، هراز چندگاهی برود و از خاطرات جامانده در آن‌جا غبارروبی کند و جانی تازه. برای من دانشکده ادبیات همان‌جا بود، همان‌جایی که از گوشه‌گوشه‌اش یادی داشتم در جان و روح.
دانشگاه فردوسی برایم حکم دروازه مشهد را داشت، از جاده که می‌رسیدم، حتما باید ابتدا سری به دانشگاه و دانشکده دوران تحصیلم می‌زدم. آن روز هم تازه از تهران رسیده بودم و با وجود خستگی ناشی از رانندگی در جاده باید خودم را به دانشگاه می‌رساندم. به میدان آزادی که رسیدم، دوربرگردان انتهای بزرگراه را به سمت دانشگاه پیچیدم و چند لحظه بعد مقابل گیت ورودی غربی پردیس دانشگاه بودم، به مأمور انتظامات گفتم، می‌خواهم به دانشکده ادبیات بروم و او هم اجازه ورود داد. به سمت دانشکده ادبیات ادامه مسیر دادم و چند دقیقه بعد جلوی محوطه دانشکده بودم. خودروام را در پارکینگ مقابل محوطه پارک کردم و پیاده به سمت در ورودی حرکت کردم. دهم شهریور بود و اندک‌اندک دانشکده از خواب تابستانی خود بیدار می‌شد اما هنوز خبری از جنب‌وجوش و حضور پرتعداد دانشجویان نبود. وارد ساختمان دانشکده شدم و به طرف راهروی سمت چپ که کلاس‌های ما یعنی دانشجویان رشته زبان و ادبیات انگلیسی در آن برگزار می‌شد، رفتم. نخستین کلاس درش بسته بود، به پشت در که رسیدم، نگاهی از پنجره در به داخل کلاس انداختم، پر از سکوت بود و دیگر هیچ. به طرف کلاس بعدی رفتم، در کلاس تا نیمه باز بود. به ساعت موبایلم نگاهی انداختم، ساعت دقیقا 10صبح بود، وارد کلاس شدم همیشه جایم در انتهای کلاس بود، به سمت ردیف آخر صندلی‌ها، رفتم روی یکی از آنها نشستم. کمی بی‌قرار بودم. به طرف صندلی سمت چپ نگاهی انداختم، جای حمید نیکبخت خالی بود. سال‌ها بود که دیگر از او خبری نداشتم. روزی که می‌خواست به استرالیا برود، برای بدرقه‌اش به فرودگاه رفتم. به او گفتم: «نری اونور آب خارجی بشی ما رو یادت بره»، خنده‌ای کرد و گفت: «نه بابا همیشه به یادتم».
رو به صندلی خالی‌اش گفتم: «یادم، تو را فراموش». از کلاس خارج شدم و به انتهای راهرو که رسیدم، به سمت سالن مطالعه دانشکده رفتم، از ورودی پسران وارد شدم، این‌جا هم کسی نبود. به طرف میز مطالعه‌ای که همیشه در انتهای سالن پاتوقمان بود، رفتم. پشت میز نشستم، پشت به در ورودی سالن. انگار هنوز بعد از سال‌ها پچ‌پچ‌کردن‌های دختران از آن‌سوی پنل جدا‌کننده سالن به گوش می‌رسید و هر ازگاهی زدن چندباره ته خودکاری به روی میز به علامت رعایت سکوت از طرف پسران. سرم را روی میز گذاشتم، خسته بودم، پلک‌هایم سنگین شده بودند...
دقیقا 10‌سال از آن روز می‌گذشت، نگاهی به ساعت موبایلم انداختم، 10 و 8 دقیقه. قرارمان این بود که هرگز در طی این مدت تاریخ وعده دیدار را به هم یادآوری نکنیم. همیشه بعد از پایان کلاس‌ها جای فرشید در داخل سالن مطالعه پشت همین میز بود. روی میز پر از کتاب و جزوات درسی و انواع ماژیک‌های رنگی برای هایلایت‌کردن مطالب و نکته‌های مهم بود. دانشجوی نخبه و رتبه اول ورودی‌مان در تمام 4سال دانشکده بود. من هم که در بعضی از کلاس‌ها یک خط در میان حضور پیدا می‌کردم، برای استفاده از جزوات ‌هایلایت‌شده به رفیق شفیق متوسل می‌شدم. رفیق‌جان اکنون بعد از سال‌ها تحصیل نتیجه سخت کوشی‌هایش را گرفته است، دکترای زبان و ادبیات انگلیسی و تدریس به‌عنوان استاد در دانشگاه، اگرچه در آخرین مکالمه‌مان خستگی و رنجوری از ناملایمات روزگار در صدا و کلامش پیدا بود. ساعت موبایلم را نگاه کردم، 10 و 9دقیقه و 10ثانیه. شروع کردم به نوشتن پیام «یادم، تو را...» که با گذاشته‌شدن دستی بر شانه‌ام هوشیار شدم، سرم را از روی میز برداشتم و به پشت‌سر نگاهی انداختم، فرشید آمده بود...

 


 
http://shahrvand-newspaper.ir/News/Main/112367/یادم،-تو-را